سلام
طعم تلخ خاطره
گاه گاهی لب این پنچره ی بسته هنوز
می توان منتظر رد شدن خاطره بود
یادم آید
که به هنگامِ شکوفایی صبح
رد پای تو
پراکنده برین گستره بود
می رسیدی ز ره و چشمِ مرا شبنم اشک
همچنان شیشه ی باران زده
کم سو می کرد
عطر گیسوی تو بر دامن رقصنده ی باد
دردل کوچه
فزاینده، هیاهو می کرد
همه دنیای من ساده دل این رویا بود
که سرآسیمه
قدم های تو را بشمارم
تا تو اِستاده، نگاهم بکنی با لبخند
و بدانی
که در آن لحظه… چه حالی دارم
حال من مانده ام و حسرت عشقی خاموش
هیچ راه تو بدین کوچه نمی افتد باز
در دلم خاطره ی روشنی از لبخندی ست
که به لب های تو
بیننده نبود از آغاز
کاش می شد که زمان را به عقب برگرداند
تا من آن پنجره ی یخ زده را بگشایم
و به فریاد بگویم
که… تو را می خواهم
و به شوقت نفسی تازه کند، فردایم
آه اگر رهگذر کوچه ی ما بودی باز
جرأتم فاصله ها را ز میان بر می داشت
راحت از عشق برای تو سخن می گفتم
و نگاهت به دلم
بذر عطوفت می کاشت
حیف، دنیایِ من امروز
پر از تنهایی ست
و خیالات تو
بی دغدغه پابرجایند
آرزوهای “R” بسته به آن چشمانی ست
که پس از حادثه ی کوچِ تو… نا پیدایند
کجایی؟!
انتظار
تلخ میگذرد...
از چ بنویسم؟!
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودمکه شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود وتو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی…
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردیو معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…
((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تورا باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))
امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.
امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند کهعلت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را…
باور کن…
که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد…