| به قلم :‌‌‌ reyhane ™

فصل 9

یک هفته از امدن دایی می گذشت و من صبح ها کلاس بودم و بعد از ظهر ها هم با دایی بیرون می رفتیم و می گشتیم ان روز تعطیلات اخر هفته بود تصمیم گرفتم برای ناهار کاترین و فرشاد و سارینا را دعوت کنم . دایی به کار کردنم می خندید .
گفت :باورم نمیشه این همون عسلی که دو تا لیوان را می خواست بشوره سه تا رو می شکست .
با خنده گفتم :این نتیجه دو سال تنهایی .
با صدای زنگ رو به دایی گفتم :خودشون هستند لطفاً در رو باز کن .
-چشم .
و بعد از چند دقیقه مهمان ها وارد شدند .
دایی گفت :عسل مهمونات با هم میان
فرشاد گفت :مگه مثل شماییم تیکه تیکه بیایم و نریم .
هر چهار نفر خندیدیم . کاترین مبهوت به ما نگاه می کرد و بعد گفت :شما در این چی به هم می گین .
با خنده گفتم :معذرت می خوام این وسط تو و دایی با هم هماهنگ نیستین و
دایی گفت:تهمت نزن من کمی ایتالیایی بلدم پس غیبت نکن .
خلاصه من شدم مترجم کاترین و دایی
کاترین به ارامی گفت :عسل داییت دوست دختر نمی خواد ؟
-نخیر .
-حالا تو چرا کلاس می ذاری باور کن داییت خیلی جذابه .
-جذابه که باشه خودت رو کنترل کن .
-مرض . عقده ای تو افکارت رو واسه خودت نگه دار .
با خنده گفتم :به جای این حرف ها بیا میز رو بچینیم .
و ان روز ناهار را در میان جمعی گرم و صمیمی خوردیم . بعد از دو هفته دایی قصد رفتن کرد .
توی فرودگاه مرا به گرمی در آغوش گرفت و گفت :دلم برات تنگ میشه نمی دونم برسم خونه چه طوری می خوام دوباره به روال عادی برگردم .

گفتم :از طرف من همه را ببوس .
-باشه عسل قول بده زود برگردی خیلی ها منتظرت هستند .
-می دونم قول می دم برگردم .
-خیالم راحته قولت قوله .
واو با تکان دادن دستش از من دور شد . بعد از رفتن دایی سعی کردم دلتنگی ام را با درس خواندن فراموش کنم . تمام سعی من این بود که این دوسال را با موفقیت پشت سر بگذارم تا بتوانم به ایران برگردم با تمام اینها من برای عروسی شروین نیز نرفتم تا باز هم با اعتراضات مادرم رو به رو شوم او درک نمی کرد که من باید می ماندم تا کسی شوم که خودم می خواهم . تا زخم هایم ترمیم شود . زمان با سرعت عجیبی در حال حرکت بود .
دو سال دیگر هم گذشت سال اخر تحصیلم بود و پایان انتظار . همه میدانستند که من باید به وعد هام عمل کنم حالا من عسل بیست و سه ساله ای بودم که با عسل چند سال پیش قرق می کرد و باید این تفاوت اشکار می کرد انگار خودم هم بی طاقت شده بودم . دلم هوای مادرم را کرده بود . دوست داشتم هر چه زودتر او را ببینم .
کاترین کنارم نشسته بود و با چهره ای در هم گفت :بلیط رو گرفتی ؟
-بله
-تاریخ ش کیه ؟
-سه روز دیگه .
-وای نه عسل تازه به تو عادت کرده بودم .
-بچه نشو کاترین من و تو می دو نیم دوباره همدیگر را ببینیم .
-یعنی چه طوری ؟
-یا تو میای ایران یا من میام این جا .
-نمیشه نری ؟
-نه عزیزم باور کن احساس می کنم تا سه روز دیگه نمی تونم صبر کنم .
-باشه . پس رفتی به دایی سلام برسون .
خندیدم گفتم :اونم به چشم
کاترین با بغض گفت :عسل تو خیلی خوبی .
دستانم را دور گردنش حلقه کردم و گفت :اصلا با این جان ازدواج می کردی همین جا می موندی دیگه .
-برو بابا . اون الان با دوست دختر هلندی ش داره حال می کنه .
-اگه تو باهاش می موندی با تو ازدواج می کرد .
-نخواستیم محبتش واسه خودش . حالا کمکم می کنی وسایل های ضروری رو جمع کنم .
-اره همه اینها رو می خوای با خودت ببری ؟
-اره دیگه البته وسایل رو فردا با هواپیما می فرستم خودم نمی تونم این همه بارو حمل کنم .
-خونه رو فروختی ؟
-اره به یک دختر امریکایی می تونی باهاش دوست بشی.
با لهجه ایرانی گفت :اون نمی تونه مثل تو باشه .
خندیدم و گفتم :وای خدای من تو فارسی حرف زدی .
به ایتالیایی گفت :خوب معلومه چهار سال با هم دوست بودیم باید یه چیزهایی یاد گرفته باشم .
-آفرین همین طوری پیش بری زبانت از من هم بهتر میشه .
-به خاطر کیوان دارم تمرین می کنم .
-ممنون اقا کیوان
و هر دو خندیدیم . روزی را که پرواز داشتم هیچ وقت فراموش نمی کنم .
سارینا گریه می کرد و گفت :عسل تورو خدا زود برگرد .
با بغضی که گلویم را می فشرد گفتم :نمی دونم خودم هم نمی تونم هیچی رو پیش بینی کنم .
فرشاد گفت :خداحافظ کله شق
-خدا حافظ نمک دون .
-میام می بینمت . شماره خونه رو که ازت گرفتم
فرشاد گفت :اگر ایشون همراهی کنند چشم با هم می ایم .
سارینا لبخندی نثار فرشاد کرد . اخه فرشاد برخلاف عقیده پدر و مادرش با سارینا ازدواج کرده بود و خانواده اش سارینا را قبول نداشتند .
برای همین سارینا غیر از مادرش که در ایتالیا بود کسی را نداشت که به خاطرش به ایران برگردد و فرشاد تنهایی به ایران می امد و من مطمئن بودم خانواده فرشاد نیز بالاخره عروس شان را قبول می کنند . وقتی وارد هواپیما شدم تصمیم گرفتم بار دیگر خاطراتم را مرور کنم .چهار سال با رویاهای ش زندگی کردم اما غرور ترمیم یافته ام حاضر به شکستن نبود و من می خواستم او را کاملا فراموش کنم .من رو باند فرودگاه امام خمینی بعد از چهار سال به ایران بازگشتم . وقتی هواپیما کاملا توقف کرد . انگار نفس من هم ایستاد . از پله های هواپیما پایین امدم . بعد از اتمام کارهای گمرکی و گرفتن چمدان ها وارد سالن شدم .
از دور مامانم را دیدم که دست هایش را برایم تکان میداد . با گام های بلند به طرفش رفتم .
خودم را توی آغوشش جای دادم با گریه گفتم :سلام هستی من .
-سلام جونم . سلام عمرم . این همه وقت کجا بودی مامان .
-هر جا بودم حالا بغل شما هستم پیش شما .
-خوش اومدی عزیزم . مامان فدات بشه .بذار بوت کنم چند سالی بود که بوی دخترم رو حس نکرده بودم.
و نگاهی بهم کرد و گفت :نگاش کن ببین چه قدر تغییر کرده . به خدا این عدالت نیست که من بزرگ شدنت رو نبینم . عسل مامان . شهد وجودم . بالاخره اومدی اما دیگه نمی ذارم تنها م بذاری و بری.
-منم دیگه از پیشت ون تکون نمی خورم و هیچ جایی نمی رم.
با صدای دایی فرامرز برگشتم .
-سلام عسلم . چه طوری دایی ؟دلمون برات خیلی تنگ شده بود .
-سلام دایی جون الهی قربونتون بشم .
و بعد در آغوش همدیگر جای گرفتیم دایی گفت :ببین دخترمون چه قدر بزرگ شده .
نیلوفر گفت :دایی ولش کن ببینم این همه وقت کجا بوده ؟
فریادی کشیدم و نیلوفر را در آغوش گرفتم و گفتم :سلام عتیقه . چه قدر بزرگ شدی
-نه این که تو هنوز کوچولو موندی
صدای مامان فرح قلبم را نوازش داد وقتی مامان را روی ویل چر دیدم داشتم از ناراحتی می مردم با نگرانی گفتم :
-مامان خوبم چرا روی صندلی ؟

قطره اشکی روی صورت چین خورده اش لغزید و گفت :بیا بغلم عزیز دلم .
-الهی من فداتون بشم .
وقتی بلند شدم و شهرام را دیدم باورم نمی شد این همون شهرام باشه که قبلا دیده بودم . او واقعاً لاغر شده بود
نگاهی به سرا پایش انداختم و گفتم :سلام
-سلام بی معرفت .
-سلام تپل
-فکر کردی عمرا بتونی دیگه به من تیکه بندازی
-آفرین به این می گن خوش قولی .
-اما به این می گن بد قولی
-به خدا .
-قسم نخور قبول مهم اینه که این جایی .
بعد با نیاز و همسرش سعید . زن دایی شراره و خاله فاطی و در اخر هم شروین و همسرش مریم . سلام و احوالپرسی کردم و پیوند ان دو را نیز تبریک گفتم . و ادامه دادم :شروین خوش سلیقه بودی و ما نمی دونستیم .
نگاهی به من کرد و گفت :سلیقه ام حرف نداره .
-دقیقا زدی به هدف
مریم گفت :من خیلی دوست داشتم شما عروسیمون تشریف داشتین اما سعادت نبود .
-واقعاً شرمنده ام خودم نیز خیلی دوست داشتم اما نشد کم سعادتی از من بود .
-به هر حال خوشحالم که شما رو می بینم .
بعد از این که با دایی کیوان کمی خوش و بش کردم ازش پرسیدم
-پس عمو کامبیز و بقیه کجان ؟
-میان به خاطر تو از مسافرت خودشون گذشتند .
کامبیز خان گفت :اگر برسند میان فرودگاه در غیر این صورت میان خونه .
کنار مادر بودن چه احساس عجیبی دارد در کنار او احساس آرامش و امنیت تمام وجودم را در بر گرفته بود .
مامان فرح نگاهی به من انداخت و گفت :فدات بشم عروس کم چه قدر خوشگل تر و خانم تر شدی
باخنده گفتم :شما تعریف کنید انگار همه تعریف کردند .
دایی که درحال رانندگی بود با خنده گفت :دیگه وقت شه باید ردت کنیم بری والا می ترشی .
خودم را لوس کردم و گفتم :خوبه نصف خواستگارها مو اون جا کشتم و اومدم.
-اگه به اونها می گی خواستگار که همشون برای مردن خوب بودند .
-باشه خوبه من همین شم دارم تورو باید توی ترشی بخوابونیم که هیچ دختری حاضر نمیشه زنت بشه .
-فکر کردی حالا زنی گرفتم که همتون خشکت ون زد اون وقت قیافت دیدن داره . مامان به طرفداری از من گفت :
-دلشونم بخواد دخترم سرتا پاش جواهره .
خلاصه به یاد قدیم ها با شوخی و خنده به خانه رسیدیم . از دور عمو کامبیز اینا را دیدم . کامیار هم با انها بود . احساس سردی توی بدنم کردم . اما سعی کردم خونسرد باشم . بنابراین با لبخندی روی لبانم از ماشین پیاده شدم . کامیار را با دقت زیر نگاهم گذراندم . مثل همیشه شیک پوش بود . شلوار جین تیره رنگ و تی شرت سفید بدن نما با کفش های اسپرت سفید . هماهنگی خاصی باهم داشتند .سعی کردم مثل یک غریبه اشنا باشم . با قدم های محکم و آهسته نزدیک شدم . پسری که همراه شان بود دانیال همسر کمند بود .که من برای اولین بار بود از نزدیک او را می دیدم .
کمند بلافاصله من را بغل کرد و گفت :سلام دوست قدیم
من نیز او را محکم در آغوش گرفتم و گفتم :سلام عزیزم .
-خدای من چه قدر تغییر کردی ؟
-یعنی بد شدم ؟
-برعکس خیلی ناز تر شدی باورم نمی شه خود عسل باشی .
-باور کن دیوونه خود خودمم .
عمو کامبیز معترضانه گفت :کمند جان بابا به ما هم اجازه بده .
با عمو کامبیز دست دادم و خاله فتانه نیز من را به گرمی فشرد و انگار نوبت آشنایی من و دانیال شد .
او پسری با وقار و سنگین و درعین حال صمیمی و خوش برخورد بود . با لبخند گفت :خوش آمدید.
دستش را به رسم ادب فشردم و گفتم :ممنون کمند جان سلیقه اش فوق العاده است . امیدوارم سعادتمند باشید .
-شما لطف دارید .
و حالا نوبت کامیار بود خدا می داند چه قدر سعی کردم عادی جلوه کنم .
با لبخندی کمرنگی گفتم :سلام
برخلاف انتظارم دستش را جلو او در و گفت :سلام خوش آمدید.
باهاش دست دادم اما تماس دست های مان انگار خاکستر درونم را داشت شعله ور می کرد . به خودم گفتم :عسل خرابش نکن .اون تورو نمی خواد .غرورت رو حفظ کن .
بدون اعتنا از کنارش گذشتم و به داخل ساختمان رفتم . در سالن میان ان همه جمعیت انگار تنها با کامیار حرفی نداشتم . به اتاقم رفتم . بعد از تعویض لباس هایم به جمع ملحق شدم و از این که اتاقم دست نخورده بود از مامانم تشکر کردم .
مامان فرح گفت :چند بار خواستیم دکوراسیون رو عوض کنیم اما دلمون نیومد .
دایی فرامرز گفت :بهتره دیگه ما بریم عسل خسته است باید استراحت کنه .
-نه من خوابم نمی یاد
-به هر حال دایی می ریم با اجازه مامان فرح فردا برمی گردیم .
مامان با خوشحالی گفت :خیلی خوش او مدید فردا منتظر همتون هستم .
همه خداحافظی کردند و ان شب, شب راحتی بعد از چهار سال در کنار مادرم داشتم . صبح با سروصدا و اذیت های کیوان از خواب بیدار شدم .
با یک دنیا لذت گفتم :دایی تو از کی سحر خیز شدی و ما نمی دونستیم ؟
با دهن کجی گفت :از اون موقعی که جناب عالی ساعت یازده از خواب بیدار می شی ؟
-جدی می گی ساعت یازده اس ؟
-بله خوشگل خانم . مهمونات اومدن شما هنوز خواب تشریف دارید .
-امروز چند شنبه است ؟
-عسل جان جمعه . بیدار شو همه بی صبرانه منتظر تو هستن .

-چشم . شما برو بیرون من یه دوش بگیرم بیام .
-باشه پس زود بیای
کشی به بدنم دادم و گفتم :چ....ش...م
بعد از گرفتن دوش و مدتی را صرف خشک کردن موهایم کردم .شلوار جین ابی رنگی همراه با یک تونیک صورتی به تن کردم و ارام از پله ها سرازیر شدم .
اولین نفر شهرام من را دید و با خنده گفت :ساعت خواب خانوم .
چشمکی به او زدم و گفتم :ممنون.
و بعد با همه حتی کامیار دست دادم
زن دایی با لبخند گفت :عسل جون تو همیشه ان قدر دیر بیدار میشی ؟
گفتم :نه به خدا این اولین بار بود ان قدر می خوابیدم
دایی گفت :خسته بودی بایدم می خوابیدی حالا بیا بشین پیشم ته یه دل سیر نگاهت کنم .
من بین دایی فرامرز و عمو شهاب نشستم .عمو شهاب با لحن شوخی گفت :عسل جان فعلا می موندی می خواستیم از دست خاله ات فرار کنیم بیایم پیشت .
خاله با حرص گفت :از دست من ؟خوبه والله ؟
با خنده رو به عمو شهاب گفتم :اگه خیلی ضروریه برگردم ها ؟
خاله گفت :عسل تو شریک دزدی یا رفیق قافله ؟
نیلوفر گفت :عسل با دزدها شریک نمیشه .
خاله ادامه داد :اینم از دخترم .
عمو شهاب گفت :بیا خانوم هی بهت می گم اخرشم منم برات می مونم هی قبول نکن .
شروین ادامه داد :بسه الان مریم باور می کنه .
نیاز گفت :سعید م داره بدجوری نگاهت ون میکنه .
عمو شهاب رو به سعید گفت :از من به تو نصیحت داماد گلم به حرف زنت گوش نکن .
نیاز با اعتراض گفت :بابا ؟؟
عمو شهاب دستانش را دور گردن دخترش انداخت و گفت :خوب بابا نمی خوام مثل من کارتون خواب بشه .
همه با این حرف خندیدند . عمو کامبیز برای عوض کردن بحث گفت :خوب عسل جان چه خبر ؟
گفتم :خبر خاصی نیست سلامتی شما .
زن دایی گفت :باید برای دوستات دلتنگ شده باشی .
-بله دیگه . باید یه زنگ بهشون بزنم .
با این حرف سرم را چرخاند م کامیار داشت نگاهم می کرد .سریع مسیر نگاهم را تغییر دادم و به دایی کیوان نگاه کردم که نگاهش رو به من بود و گفت :ولی فرشاد سرت رو می کنه .
مامان گفت :خیلی اقاست . من که باهاش حرف زدم . خیالم رو از بابت عسل راحت می کرد .
نمی دانم چرا ناخودآگاه مسیر نگاهم به طرف کامیار چرخید .عصبی به نظر می رسید و تمام حواسش به حرفهایمان بود .
شیطنتی در وجودم زبانه کشید که باعث شد بگویم :خیلی دوست داشتنیه خوش به حال زنش .
سعید با خنده گفت :خوب مبارک باشه انشاالله .
نیاز با این حرف خنده ای صدادار کرد و گفت :چی می گی فرشاد زن داره .
-اخه عسل طوری حرف زد که فکر کردم ... یه چیزی هست .
با خنده گفتم :اون عاشق ساریناست لیاقت عشقش رو هم داره .
این بار دایی کیوان با حرفی غیر منتظره گفت :پس اون عاشق سینه چاکت چی ؟
با شرم گفتم :دایی کیوان .
او نیز ادامه داد :چیه ؟مگه دروغ می گم ؟
-بس کن .
-نخیر باور کن پریسا یه پسره دوسش داره جای برادری خیلی خوشگله .
مامان با شیطنت گفت :عسل خانوم واسه ام گفته .
نمی دانستم در ان موقعیت چه کار کنم.انگار هر دویشان برای اذیت کردنم .
برنامه داشتن دایی فرامرز گفت :پس چرا جدی روش فکر نکردی ؟
با شرم گفتم :شرایطش با من جور نبود .
دایی باز گفت :اتفاقا هیچی کم نداشت . جذاب . خوش تیپ و مهربون . از همه مهم تر عاشق .
-خوب حالا که نیست .
و بعد چشم غره ای رفتم و او نیز با خنده ای زیرکانه بحث را تمام کرد . به کامیار دقت کردم . کلافه بود . عمو شهاب با او حرف می زد اما کاملا مشخص بود که او به هیچ یک از حرف های او گوش نمیدهد .
شهرام گفت :عسل خانم سوغاتی چی اوردی ؟
-مگه قرار بود سوغاتی بیارم ؟
-لوس نشو . نمی تونی زیر بار سوغاتی دادن شونه خالی کنی .
دایی کیوان گفت :عسل به خدا اگر سوغاتی نیاورده باشی دیگه جات توی این خونه نیست .
همه به حرکت دایی خندیدند . من هم با حرکت نمایشی گفتم :نه خواهش می کنم منو از خونه بیرون ننداز.
-مسخره نشو زود باش سوغات یامون رو بده .
-بابا باور کن یادم رفت بخرم .
شهرام گفت :یعنی چی ؟پس تو واسه چی اومدی ؟
-تو یکی حرف نزن اگر هم اورده باشم برای تو همه سایز بزرگ می شه .
شهرام انگار باورش شده بود گفت :بی خود کردی به خدا می کشمت .
-به من چه می خواستی یهو لاغر نشی .
مامان گفت :داره اذیت میکنه شهرام جان کیوان به او خبر داده که تو لاغر شدی .
شهرام انگار خیالش راحت شده بود گفت :می دونستم ان قدرها هم خنگ نیست .
-حالا که خیالت راحت شد برو چمدون قرمز ه رو از توی اتاقم بیار .
-عمرا .
-شهرام .
-باشه باشه . عصبانی نشو الان می رم .
بعد از این که شهرام رفت و چمدان را اورد وسط جمع نشستم و تقریبا همه دورم را گرفته بودند . اول از بزرگترها شروع کردم برای مامان فرح یک دست کت و دامن شیری رنگ که مطمئن بودم به او می اید اورده بودم . برای مامان و خاله و خاله فتانه و زن دایی شراره کیف و کفش چرم مشکی و سفید رنگ و بعد به ترتیب سوغات همه را دادم . که سوغات عمو شهاب و دایی فرامرز و عمو کامبیز یک جور بود . علاوه بر سوغات هدیه ای برای عروسی شروین و مریم گرفته بودم .
مریم با لبخندی گفت :عزیزم به خدا ما راضی به زحمت نبودیم ما را شرمنده کردی .
-قابل شما را نداشت باید بهتر از اینها هدیه می دادم ولی شما به بزرگی خودتون ببخشید .
-تو لطف داری و خیلی هم خوبی .
-ممنون عزیزم . تو خودت هم خوبی .
بعد هدیه سعید و نیاز بود که تقدیم شان کردم البته هدیه عروسی را قبلا توسط مامان داده بودم .
سعید تشکر کرد و گفت :بی خود نیست که توی دل همه جا داری تو واقعاً مهربانی .
نیاز من را بوسید و گفت :عسل عزیزم یک پارچه گله .

تشکر کردم و بعد هدیه کمند و دانیال را هم بهشان دادم و در اخر هدیه کامیار را دادم .
نگاهی بهم انداخت و تشکر کرد .
-خواهش می کنم قابلی نداشت .
-اصلا انتظار نداشتم به فکر من هم بوده باشی .
برای این که فکری نکرده باشه گفتم :شما هم مثل دایی کیوان و بقیه به هر حال امیدوارم خوشتون اومده باشه .
-خیلی خوبه مطمئن باشید .
-سلیقه من نیست سلیقه یکی از دوستامه اما خوش سلیقه است من که انتخاب شو قبول دارم .
-اگه شما قبول داری منم دارم .
-به هر حال مبارکه .
بعد رویم را برگرداندم . او زودتر از همه خداحافظی کرد و رفت بقیه برای شام نیز ماندند و بعد از خوردن چای و میوه اخر شب بود که خداحافظی کردند و رفتند .صبح خیلی زود بیدار شدم نگاهی به ساعت کردم می دانستم در ان ساعت کسی در خانه نیست .
ولی وقتی در را باز کردم دیدم همه خانه هستند . پس سعی کردم صبحانه را تا قبل از این که همه بیدار بشن درست کنم با حوصله و سلیقه میز صبحانه را چیدم و منتظر بیدار شدن بقیه ماندم . اولین نفر مامان بود که بیدار شد . کمکش کردم تا از پله پایین بیاد .
با دیدن میز با تعجب گفت :وای این جا رو ببین تو کی بیدار شدی ؟دخترم برای خودش خانم شده .الهی فدای دخترم بشم .
و سپس یه ماچ ابدار از گونه هایم کرد .
گفتم :خدا نکنه مامانی . راستی دایی کو ؟
صدایش را شنیدم که گفت :تو نمی تونی بدون من زندگی کنی .
-عمرا .
خنده ای سر داد و گفت :پریسا تو چه طور دفتر نرفتی ؟
مامان گفت :برای اینکه یک هفته به خودم مرخصی دادم تا با دخترم باشم .تو چرا نرفتی ؟
-بنده نیز یک روز به خودم مرخصی دادم تا با دختر جناب عالی باشم .
تازه چشمش به میز صبحانه خورده بود سوتی کشید و گفت :صبح زود بلند می شی صبحانه آماده کنی . معلومه دلت شوهر می خواد . اما باید به عرضتون برسونم این جا شوهر قحطی گفته باشم . به دلت صابون نزنی .
با عصبانیت گفتم :دایی جان تو هم زدی خواب دیدی خیره .
-چه توهمی می گم شوهر می خوای تو همه ؟
-دایی به خدا می زنمت ها .
-خیلی خوب حالا حرص نخور شوهرت نمی دیم .
-اخه من چی بگم من همیشه این طوریم .
-باشه بهش میگم .
-مامان تو یه چیزی بهش بگو .
-دوباره شروع شد تا کم میاره میره سراغ مامان .
مامان و مامان فرح به ما می خندیدند . و من نیز از حرکات دایی حرص می خوردم .
مامان برای این بحث را عوض کند گفت :عسل می خواهیم برات جشن بگیریم فرامرز گفته که جشن توی باغ اونا باشه نظرت چیه ؟
-من جشن می خوام چی کار ؟
-یعنی چی بعد از چهار سال اومدی برای خودت خانم مهندس شدی برای فارغ تحصیلی ت هم که شده باید این جشن را بگیریم فقط مکانش را خودت انتخاب کن .
-ممنون که این یکی رو به عهده من خودم گذاشت ین .
-ناراحت نشود عزیزم . می خواستی همه رو به عهده خودت می ذاشتم که نذاری .
دایی گفت :والله به خدا شانس بده مردم واسه بچه هاشون چه کارها که نمی کنند بعضی ها م تاق چه بالا می ذارند .
-چی می گی تو کیوان ؟
-هیچی ما اصلا حرفی زدیم ؟
-تو برو جلو ببین برات چی جشنی بگیرم .
دایی دوباره خودش را زد به اون راه بابا من منظورم ازدواج نبود .
-تو چرا به خودت می گیری مگه مامان منظورش ازدواج بود .
-تو دیگه ساکت بچه پرو.
مامان فرح گفت :توت رو خدا بد می گم بابا پیر شدی هنوز زن نگرفتی .
دایی ادای خجالتی ها را درآورد و گفت :وای نگو تورو خدا جلوی جمع ز شته .
مامان با خنده گفت :کیوان نمیری . بسه دیگه دست از این مسخره بازی هات بردار .
مامان فرح گفت :همیشه این طوری به ضرر ش که باشه مسخره بازیش گل می گنه .
دایی دست مامان فرح را گرفت و گفت :اخه مامی جان . گیریم ما خواستیم . کو زن ؟
-من نمی دونم اگه دلت جشن می خواد فقط جشن عروسی همین و بس .
-باشه من حاضرم واسه جشن هم که شده یه شب زن بگیرم بعدش طلاقش میدم . همین ربابه خانم دوستت رو می گم از نظر من مورد پسنده مبارکه انشاالله .
من و مامان از خنده مرده بودیم . مامان فرح فقط به دایی چشم غره می رفت . خلاصه هر طوری که بود دایی دل مامان فرح را به دست او در و صبحانه نیز به پایان رسید . من هم با اصرار مامان قبول کرد م که مهمانی توی باغ دایی فرامرز برگزار بشود . و بعد به سارینا و فرشاد و کاترین زنگ زدم . و هر یک کلی ابراز دلتنگی کردند انگار سالهاست همدیگر را ندیدیم .

 

فصل 10

همه در تدارکات مهمانی بودند .این مهمانی با مهمانی های دیگر فرق می کرد . نیاز همراه سعید بود کمند همراه دانیال و شروین همراه مریم . تنها کسی که با من حاضر شد نیلوفر بود . من لباس شبم را که سارینا و فرشاد برای تولدم خریده بودند پوشیدم . لباسم بلند با یقه شل و استین حلقه ای در عین سادگی جلوه منحصر به فردی داشت .
وقتی نیلوفر من را توی لباس دید با هیجان فریادی کشید و گفت : خودت فوق العاده ای با این لباس بی نظیر هم فوق العاده تر شدی .
گفتم :چشمها ت فوق العاده می بینه .
-به خدا تعارف نمی کنم تو که خریدی دو تا می خریدی .
-خودم نخریدم یادگاری دوستامه برای تولدم خریدند از یک مغازه معروف توی ونیز .
-حالا برو موها تو رو درست کن داره دیر میشه باید زودتر به باغ بریم .
خوشبختانه غیر از من و نیلوفر فقط شهرام بود که با ما به باغ می امد .
توی اینه به خودم نگاهی کردم من دیگر عسل قبل نبودم . که هیچ جا بند نمی شد . با صدای پای نیلوفر رشته افکارم پاره شد .
نیلوفر خنده ای موزیانه کرد و گفت :به چی فکر می کنی ؟
-به این که همه چه قدر تغییر کردند خودم چه قدر عوض شدم .
-اره راست می گی . زمانی من و تو نیاز و کمند همه جا با هم بودیم اما حالا دیگه وضع فرق کرده کمند داره مامان میشه . و نیاز هم سرش به زندگی خودش گرمه .
-کاش می شد همه چیز را مثل قبل بود و تغییر نمی کرد .
-زندگی همینه دیگه . حالا نمی خواد فکرت را مشغول این مسائل کنی امشب شب جشنه سعی کن خوش باشی . ای وای پاک یادم رفت برای جی امده بودم . شهرام کارت داشت .
-چی کار داره ؟
-چه می دونم می گه بیا با سلیقه خودت سی دی ها رو گلچین کن .
-کجا بریم این کارها را انجام بدیم .
-نمی دونم .
به همراه نیلوفر به محوطه برگشتیم .
شهرام گفت :چه عجب بالاخره تشریف آوردید .
-حالا که اومدیم میشه بگی کجا باید سی دی گلچین کنیم ما که کامپیوتر نداریم .
-چرا داریم توی اتاق ته باغ یه کامپیوتر هست .
-خوب پس معطل چی هستی بریم .
هر سه با خنده و شوخی کلی طول کشید تا ما توانستیم یه سی دی گلچین کردیم .
شهرام گفت :الا نه که مهمون ها برسند ساعت هفت شده .
چند دقیقه بعد مامان به همراه مامان فرح و زن دایی و خاله فاطی رسیدند .
مامان گفت:شما این همه وقت این جا چی کار می کردید ؟
شهرام گفت :عمه جون سی دی گلچین کردیم . این باندها رو وصل کردیم .کمی هم میوه خوردیم .
زن دایی گفت :پس جای ما خالی .
گفتم :پی دایی کیوان و بقیه کجان ؟
قبل از مامان جواب بدهد دایی کیوان به ما ملحق شد . به او نگاه کردم در کت و شلوار مشکی رنگش واقعاً جذاب تر از پیش به نظر می رسید .
با لبخند گفت :من اینجام نگران نباشید می دونم بدون من مجلس تو یکی لطفی نداره .
دایی فرامرز گفت :بله دیگه ما آقایان که نباشیم مهمونی . مهمونی نمیشه .
خاله گفت :این رو راست گفتی چون بلا نسبت فقط توی آقایون سوژه زیاده واسه خنده .
همه خندیدند .
عمو شهاب ادامه داد :خانوم اگه ما سوژه خنده هستیم پس چرا می خواین با ما برقصید با ما شام بخورید ؟
خاله گفت :شهاب جان گفتم بلا نسبت یعنی شما همتون سرور ما هستین .
دایی گفت :شما هم تاج سر هستین .
دایی فرامرز گفت :نمی دونم چرا کامبیز اینا ان قدر دیر کردن ؟
مامان فرح گفت :میان . راه دوره کمی دیر می رسن .
کم کم با اولین مهمان ها مجلس ما رنگ رسمی تر به خود گرفت در این میان کامیار واقعاً می درخشید . کت و شلوار طوسی رنگش قامت موزونش را به طرز سخاوت مندانه ای به معرض نمایش می گذاشت .طولی نکشید که همه ی جوانها به شادی پرداختند و فضا را شاد کردند
کمند و دانیال به طرفم امدند کمند با خنده گفت :خانم خوشگله تنهایی خوب حال کردین ها .
گفتم :جای تو خالی خانمی .
دانیال گفت :اتفاقا بهش گفتم همراه شما بیاد ولی به خاطر وضعیتش ترجیح داد مزاحم شما نشه .
دستم را به شکمش کشیدم و گفتم :الهی فداش بشم کی میای نی نی جون ؟
کمند گفت :سه ماه دیگه تشریف میارن .
-انشاالله بهتره بشینی .
-نه خوبه این طوری راحت ترم .
چون مجبور بودم برای استقبال از مهمان ها بروم به ناچار از انها جدا شدم .
مریم و شروین تقریبا اخرین مهمان ها بودند به طرف شان رفتم و با اعتراض گفتم :خسته نباشید می خواستید الان هم نیاین .
مریم گفت :به شروین بگو به خدا فقط ما رو سه ساعت علّاف یه دسته گل کرد .
شروین گفت :من بی تقصیر م برین یقه ای گل فروشی رو بگیر ین .
-حالا بخشیده شدین بیاین تو دیگه .
مریم مانتویش را در اورد و گفت :ماشاءالله چه قدر شلوغه .
-اره اکثرا اشنا هستن باید بشناسیشون .
-خوب اکثرا رو اره .
-برین بشینین .
اواسط مهمانی بود که خانم واقای به همراه دختر جوان و زیبایی وارد شدند .
از مامان پرسیدم :مامان اینا کین ؟
مامان با لبخند گفت :دختره توی شرکت کیوانه . فکر کنم داداشم بالاخره دلش لرزیده من دعوتش ون کردم .

با این فکر به طرف شان رفتم و با گرمی از انها استقبال کردم .
به طرف نیاز و نیلوفر رفتم نیاز گفت :اون کی بود که ان قدر صمیمی بودی باهاش ؟
با شادی گفتم :فکر کنم داییمون دست به کار شده .
نیلوفر گفت :دروغ می گی از کی شنیدی ؟
-از مامان .
نیاز با دقت بیشتری به او چشم دوخت و گفت :با نمکه ازش خوشم اومده .
کمند گفت :همه رفتند مو ندید تو و نیلو و کامیار و شهرام .
نیلوفر با لحنی شوخ گفت :شما برام دست به دعا بشین به خدا من می رم .
نیاز با خنده گفت :هر سه تاتون خفه بشین من می رم ببینم سعید چی میگه .
-باز دلش هوای یار را کرد .
من نیز به شوخی گفتم :دست راستت روی سر ما .
نیاز با خنده گفت :مسخره کنید نوبت شما هم میشه .
نیلوفر با صدای بلند گفت :الهی امین .
من و کمند خندیدیم . او نیز به طرف دانیال به راه افتاد و گفت :بشینین دعا کنید دلقک ها .
نیلوفر گفت :این طوری نمیشه این دو تا رو سر شون رو بگیری تهشون رو بگیری پیش شوهراشونن بیا یه فکری بکنیم .
دستش را گرفتم و گفتم :اونا رو ول کن الان رو داشته باش بیا یه کم برقصیم .
به همراه او در حال رقصیدن بودیم که با صدای کسی که مرا به نام می خواند برگشتم .
عرفان پسر خاله ای مامان را دیدم . با لبخندی گفت :شما خیلی زیبا می رقصید . رقص میان اسپانیایی و فارسی فوق العاده است .
به خاطر ادب گفتم :به نظر خودم که مثل همه می رقصم .
-اما به نظر من متفاوت با بقیه می رقصید .
-به هر حال ممنون .
حال ادامه دادن نداشتم برای همین یه گوشه ای نشستم . او نیز با کمال پر رویی کنارم نشست و گفت :پریسا دخترش رو از ما قایم می کنه .
-اختیار دارید تحفهی نطنز نیستم که مامان قایمم کنه من تازه اومدم .
-بله خبر دارم که این جا نبود ین .
نخیر انگار خیال نداشت برود او حرف می زد و من به تنهایی چیزی که دقت نمی کردم صحبت های او بود . همان طور که داشتم به اطراف نگاه می کردم که کامیار را دیدم تمام حواسش به ما بود .
شیطنت تمام وجودم را فرا گرفت . عرفا ن گفت :به نظر شما این طوری نیست ؟
-چی این طوری نیست ؟
گفت :شربت میل داری ؟
-خوشحال می شم .
دو لیوان شربت اورد که شربت مرا با ژست خاصی به دستم داد و گفت :بفرمایید .
خندهام گرفت و گفتم :این یک صحنه از یک فیلم بود یا از خودت بود .
گفت :چه فرقی میکنه می شه توی این باغ افتخار قدم زدن رو بهم بدی
-خوشحال میشم .
هر دو قدم زنان به قسمت های پشت باغ رفتیم .
عرفان گفت :باغ قشنگیه .
-بله خیلی . ولی من خیلی این قسمت ش را دوست دارم .
-خوش به حال این قسمت از باغ .
زیر چشمی به او نگاه کردم گفت :زندگی کردن توی یک کشور غریب اونم بدون خانواده باید سخت بوده باشه .
-سخت بود اما تموم شد خوب بالاخره انسان مطیع سر نوشته وقتی هم مطیع باشه سریع سازگاری پیدا می کنه .
-بله درسته اما شما می گین مطیع سرنوشت بودن که ادم رو سازگار می کنه اما من میگم اراده انسان و خواسته اش ایجاب می کنه که سازگار باشه . شما خواستین اون جا درس بخونین برای همین تونستین تحملش کنید . مثل من که خواستم زندگی جدیدی رو شروع کنم و نه سال تنهایی زندگی کردن در کانادا رو تحمل کردم.
-بله اینم هست . بهتره برگردیم این جا تاریک بشه واقعاً خوف انگیزه .
-باشه هر جوری که تو بخوای
و هر دو ارام به میان جمعیت باز گشتیم . او از من جدا شد و من در میان افکار پایان نا پذیرم بودم که با برخورد به یکی دوباره به این دنیا بازگشتم . مقابلم کامیار بود .این اولین بار بود که بعد از چند سال صورتش را از نزدیک میدیدم .
با نگرانی گفت :انگار زیاد سرحال نیستی .
به زور گفتم :خوبم . یعنی هیچ وقت این قدر سرحال نبودم.
-رنگت پریده چیزی شده ؟
-نه ..هیچی .
-معذرت می خوام اصلا حواسم نبود .
با لحنی که بی احساسی خدم را نیز ازار می داد گفتم :مهم نیست . چیزی نشده .
-باشه به هر حال معذرت می خوام .
-اشکال نداره لطف می کنی بری اونور
و او همراه با نگاه سنگینش از مقابل من رد شد و من را در حلقه نگاه خود تنها گذاشت .
ان شب من بیشتر با عرفان اشنا شدم . پسر بسیار با شخصیت و دوست داشتنی بود . در مقابل کامیار من بسیار سخت و جدی بودم . اما من نمی توانستم از کامیار فرار کنم او همه جا با من بود و خاطر اتش نیز از ذهنم خارج نشده بود . به اصرار من عید ان سال به شمال رفتیم . اما این بار نیاز و سعید همراهمان نیامدند . من و نیلوفر هم اتاقی هم بودیم . این بار کمند نیز به خاطر نبودن جا تصمیم گرفت پیش ما باشد چون وضع اش طوری نبود که جای تنگ بخوابد .
مشغول جمع کردن وسایلم بودم که کمند به یک باره گفت :عسل حس می کنم تو با کامیار مشکلی داری .
گفتم :من ؟نه . چرا این فکر رو کردی ؟
-اخه از وقتی برگشتی باهاش انگار غریبه شدی یه جور دیگه .
-موقعیت ها فرق کرده من دیگه اون عسل شیطون نیستم که با همه شوخی کنم .
-درسته اما صمیمیت با بزرگ شدن و تغییر کردن فرق نمی کنه .
-اصلا کی این حرف رو زده ؟

-راستش کامیار ازم خواسته که باهات حرف بزنم .
قلبم ریخت چه طوری به خودش اجازه می داد دلیل رفتاری را که خودش میدانست دوباره بپرسه .
کمند گفت :حالا چی به این داداش دیوونه ام بگم .
بغض راه گلویم را بسته بود با لبخند مصنوعی گفتم :برو بهش بگو اشتباه می کنه . من باهاش هیچ مشکلی ندارم .
نمی دونم این نیلوفر کجا رفت .به بهانه یافتن نیلوفر خودم را نجات دادم . به محوطه ویلا رفتم .مشغول ور رفتن با چوب اسکی اش بود .
سینه ام را صاف کردم که متوجه حضورم شود.
سرش را بالا اورد و گفت :تویی ؟ کاری داشتی ؟
بی تفاوت گفتم :میشه با هم صحبت کنیم .؟
-اره با کمال میل .
هر دو قدم زنان به سمت آلاچیق رفتیم بدون هیچ حرفی نشستم . از او خواستم بنشیند . ارام کنارم نشست . وقتی که سکوت طولانی من را دید گفت :عسل جان . خوبی ؟می خوای یه لیوان اب برات بیارم ؟
با صدای عصبی گفتم :چرا سعی داری به همه بگی من غیر عادی با تو برخورد می کنم ؟
-چی ؟
-چرا به کمند گفتی راجع به رفتارم با من حرف بزنه ؟
-برای این که لازم بود .
با صدای دو رگه گفتم :ببین من نیومدم که دوباره اعصابم بهم بریزه .رفتار من هیچ مشکلی با هیچ کس نداره .دوست ندارم بری جار بزنی که من فقط با تو بد رفتار می کنم . چون وقت همه فکر می کنن که واسه ام مهمی درحالی که نیستی .. می فهمی ؟
در حالی که نگاهش هم چون پسر بچه ای مظلومانه نگاهم می کرد گفت :من منظوری نداشتم . ببخشید که باعث ناراحتیت شدم .
-باشه تموم شد . پس دیگه از این کارها نکن .
در حالی که همان طوری ارام نشسته بود . سیگاری روشن کرد و گفت :تو از من متنفری ؟
-من .. از تو ..متنفر نیستم . اما نخواه که مثل قبل باهات برخورد کنم سخته کامیار اما می گم من هنوز رفتار مسخره تورو فراموش نکردم . می دونی چرا ؟چون چهار سال روانم را از من گرفت . اما دیگه اون احساسم عوض شده تموم شده تو فکر کن یه احساس جوونی زودگذر اومد و رفت . اما داغونم کرد تقصیر تو نیست تو هیچ تعهدی به من نداشتی . ببین من با تو مشکلی ندارم اصلا همه چی رو فراموش کن باشه ؟
خواستم بروم که دستم را گرفت .سریع دستم را کشیدم و گفتم :کاری داری بگو .
صدایش می لرزید . حس کردم جانم لرزید . ارام گفت :مامان و بابا به رفتارت شک کردن لطفاً جلوی اینها نشون نده که ازم متنفری .
-سعی می کنم کمتر باهات برخورد کنم .ولی من چون باهات مشکلی ندارم سعی می کنم زیاد نشون ندم ازت خوشم نمی یاد .
گفت :باشه بازم ممنون . حداقل دلم به این خوشه که به خاطر دیگران حاضری تحملم کنی .
-خوب کاری نداری ؟
سرش را تکان داد و احساس کردم چشمانش می گریند . احساس کردم این ان کامیار بی احساس چهار سال پیش نیست .
خواستم برم که باز صدام کرد
-عسل
چه قدر زیبا صدایم زد . بعد از سکوتی کوتاه گفت :هیچی ولش کن . حتی نمی خوام با یه کلمه دیگه از این بیشتر از دستت بدم .
من دیگه حتی بر نگشتم و به راهم ادامه دادم .
نزدیک های غروب تصمیم گرفتیم به دریا برویم همه راهها برایم مانند فیلم پر از خاطره بود .
دایی فرامرز گفت :عسل خانم تنهایی با خودت حال نکن .
قدم هایم را آهسته کردم و مامان گفت :اشکال نداره تو با تنهایی دوست شدی .
-نه دلم برای این جا تنگ شده بود دارم این جا توی این ساحل خاطرات گذشته رو زنده میکنم .
عمو شهاب گفت :ای کلک نکنه اون جا ساحل های باحال تری داره . به جای خاطرات گذشته یاد خاطرات اون جا افتادی .
خندیدم و هیچی نگفتم .
شهرام گفت :اگه شروین این جا بود سریع از عسل طرفداری می کرد .
زن دایی گفت :بچه ام خواست بیاد نتونست .
خاله فاطی گفت :با مریم بیشتر بهش خوش می گذره .
مامان فرح گفت :می خواین تا کجا برین .
سریع گفتم :خوب تا پیش سکوها
-پس من همین جا صبر می کنم .
دایی فرامرز گفت :منم پیش مامانم .
زن دایی هم به خاطر دایی ماند . و به این ترتیب باز جوان ها بودند که بقیه مسیر را ادامه دادند . به غیر از کمند و دانیال . کامیار نیز با اصرار بیش از حد دایی کیوان راهی شد .
رو به نیلوفر گفتم :بیا بریم توی اب حال می ده .
نیلوفر گفت :نه سرده سوز داره
-باشه تو اب نیا . حداقل تا لب ساحل بیا من می رم توی اب
دایی با صدای بلند گفت :عسل خانم . سرده . نرو توی اب
-نه خوبه من دوست دارم
شهرام گفت :اون وقت اگه افتادی توی اب کسی نیست بیارتت بیرون ها .
-من نمی افتم خیالت راحت .
نیلوفر گفت :لااقل وسط هاش نرو این اطمینان نداره ها
-بابا چیزی نمی شه .
صدای رعد و برق و باریدن باران باعث شد دایی با نگرانی گفت :عسل کله شق نشو . بیا توی ساحل مثل ادم قدم بزن
انگار لج کرده بودم . چون موج می امد مجبور شدم تقریبا با فریاد بگویم :ببین من کجا شم چیزی نمیشه .
دیدم همه دارند می گویند برگرد برخلاف میلم مجبور شدم برگردم . داشتم می امد که یک دفعه زیر پایم خالی شد دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم . فقط توانستم فریاد بزنم . من در میان اب دست و پا می زدم . شاید عمق اب کم بود اما از دست رفتن تعادلم ان هم در میان موج های محکمی که می امد ایستادن کار سختی بود . انگار به پایان رسیده بودم . ان قدر اب خورده بودم که دیگر لازم به خفگی نباشد . همیشه برای زنده ماندن راهی است .وقتی احساس کردم که دیگر توی اب نیستم چشمانم را باز کردم بله او بود که نجاتم داد .
کامیار با نگرانی گفت :خوبی ؟
نمی توانستم حرف بزنم او نیز دیگر نپرسید فقط گفت :منو محکم بگیر باشه .
و من مانند کودکی که پناهگاهی یافته اورا محکم گرفتم . او توانست مرا به ساحل برساند .

دایی کیوان امد روی سرم و گفت :عسل تورو خدا حرف بزن
چشم هایم را به زود گشودم و گفتم :خوبم دایی جون . نگرانم نباش
بعد قطره اشکی برروی گونه هایم چکید .نیلوفر گفت :تو رو خدا ببریمش الان یخ می کنه
دایی کیوان خواست بغلم کنه نگذاشتم و گفتم :می تونم برم .
-مطمئنی ؟
-بله .
بلند شدم احساس سرمای شدیدی می کردم تمام بدنم می لرزید .
کامیار پلیورش را در اورد و گفت :بپوشش سرد ته .
پلیور را گرفتم و لبخندی به نشانه تشکر زدم .
شهرام همراه نیلوفر بود و کامیار و دایی نیز همراه من
کامیار گفت :خیلی سرد ته ؟
-دارم می میرم
-می خوای بدوییم کمی گرم بشی ؟
-میشه ؟
-امتحان کن .
-باشه پس بریم .
قبل از این که منتظر او باشم خودم به راه افتادم . اما او با قدرت بدنی بالا و دو سریع به من رسید و گفت :اروم تر بدو الان بدتر نفست می گیره عرق می کنی و بعد سرما می خوری
به حرف او گوش کردم و هر دو تا نزدیکی جنگل دویدیم .
هر دو ایستادیم و ا و گفت :پلیور رو بپیچون دور خودت
-خوب خودت چی سردت میشه .
-نه تو موها تم خیسه . این جوری اگه چیزی تنت نباشه سرما می خوری .
-معذرت می خوام سیرک نمایش های من خیلی وقته تموم شده .
ادامه داد :می دونی قشنگترین لحظه توی زندگی من کی بود ؟
-مهم نیست .
-ولی من می گم اون موقعی که بغلم بودی خیلی خواستنی شده بودی
-خفه شو باشه ؟
-باشه تو بگو . ولی من می گم . می گم چه قدر عاشق تم .
-کامیار خواهش می کنم نذار عصبی بشم
-می خوام عصبی بشی . اخه خیلی خوشگل می شی .
با حرص گفتم :تمومش کن خوب ؟
با اخم گفت :باشه عصبانی نشو .
پلیور را به دستش دادم و ارام و خشک گفتم :ممنون
پلیور را با ولع به مشامش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید .
او در مقابل تعجب من گفت :بوی تو رو میده . این رو دیگه نمی شورم .
بعد به طرف دایی و بقیه رفتم که به ما نزدیک شده بودند . من کنار انها بودم اما در فکر حرف های کامیار ایا واقعاً بازم می خواست مرا بازی دهد . او چه می خواست ؟ در نگاهش آشنایی پیدا بود نگاهی که صادق بود اما دل من نمی خواست باورش کنه . ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم :
من ان گلبرگ مغرور م که می میرم زبی آبی
ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم .

دایی کیوان گفت :چیزی گفتی عسل ؟
-نه .
خیلی خوب تندتر بیا الان از سرما یخ می زنی .
و من هم قدم هایم را تند کردم .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: